سلام عزيز
نمي دونم چي بگم. واقعا نمي دونم ها. دو سه روز اول كه اصلا دستم به تلفن نمي يومد كه بهت زنگ بزنم. يعني مي خواستم زنگ بزنم چي بگم آخه؟
مي خواستم بيام شب هفت، ديدم نمي تونم اون چهره ي خندون تو رو تو يه قاب ديگه ببينم. فقط تنها راهي كه مي تونستم اس.ام.اس بود.كه اون هم سخت بود...
محمدم! مي دونم كه تو اين مدت كوتاه خيلي سختي كشيدي و خيلي مصيبت ها رو به چشم هاي قشنگت ديدي. اما همون چيزي كه گفتم.هيچ وقت مصيبت هاي خانم زينب رو فراموش نكن. مطمئن باش مادر و برادرت الآن در آن دنيا آرام آرام هستند و ما فكر مي كنيم كه آن ها را از دست داديم.
بچه ها هم براي مادر و برادرت يه ختم قرآن گرفته بودن: http://rbc.najva.ir/index.php?topic=2541.0
هر كاري كه احساس كردي از دست من برمياد، با يك تلفن خبربدي در خدمتم بدون هيچ تعارفي
راستي! حال پدر و برادرزاده ات چطوره؟ بهترند ان شاءالله؟