پسرک تنها در پشت پنجره سرد خیالش نشسته بود و فکر می کرد
و با قد کوچکش هی به بیرون خم می شد و می ایستاد و اشک می ریخت
در همین اثنا بود که احساس که کسی بر خیالش می کوبد
باورش نمی شد آخر او مدت ها بود با این خیال می زیست و برای همین خیالش دیگر نا و توان نداشت تا نوری بر این رویا بتاباند و تاریک بود
باز هم پنجره به صدا در آمد و برخواست
آمد و بر شانه پسرک نشست و خندید
او کبوتر سفیدی بود که برای او پیامی آورده بود از فرسنگ ها دورتر
او خیال سرد پسرک را بر روی بالهایش نشاند و پرید
رفت مقابل حرم مولا
و هر دو با هم گفتند : السلام علیک یا غریب الغربا یا علی ابن موسی الرضا
----
پ.ن : تو این ایام که هم به نوعی شاد هستند یادمان نرود اطرافمان را. پدر یکی از دوستان مریض هستند و در بیمارستان. عاجزانه دعای شما عزیزان را برای شفای ایشان خواستارم.