دیده ای، مردمی که مسافری دارند، با چه حالی افطار می کنند ؟
کسی که ماه رمضان را مسافرت رفته و سفرش آنقدر طول کشیده که روزه می گیرد، افطارها و سحرها، هنگامی که خورشید می رود و می آید، یاد آنهایی می افتد که حالا سر سفره نشسته اند و دل هاشان تنگ شده از این سفره های جدا، از این سفره های دور از هم.
========
میهمانی خداوند دارد تمام می شود و من – چه خام بودم – فکر می کردم هر چه هستم، دعوت ام و اگر هم سفره ات هم نشوم، چشمم که به چشم هایت می افتد؛ چه خیالی !
بعد از این روز و این همه روزه، ببین هنوز چطور پاهایم به زمین زیر پا گره خورده. از پس خودم بر نمی آیم.
بارم قدری سنگین شده که یک قدم هم نمی توانم بردارم ؛ بعد از این همه افطار بی تو.
========
قرآن ها را مقابل صورت باز کنید: " اللهم ... ". مردم تکرار می کنند: " اللهم " ... " إنی أسئلک " ... " بکتابک المنزل" ... " و ما فیه " ...
========
تجلی صفات !
شب قدر رسیده و مردم، امیدوار آمده اند توی مسجد و قرآن را واسطه کرده اند.
شب قدر، شب اندازه گیری ؛ شبی که اندازه آدم ها را از آن شب می گیرند و قرار می کنند که هر کس چقدر باشد و از این عالم، چقدر نصیبش شود ؛ شبی که قضا و قدر را می نویسند.
========
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند / گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را
========
فریاد رس !
عیسای پیامبر اگر به آسمان رفت، آن شب، شب بیست و سوم ماه مبارک بود و اگر به زمین برمی گردد، برای در رکاب تو بودن است و پشت سر تو نماز خواهد خواند.
من از پس خودم بر نمی آیم اما تو در این عالم صاحب اختیاری، صاحب امر.
وقت سحر است و بار من سنگین و پاهایم سست.ببین که تو بالای سرم نیستی، کارم به کجا کشیده.
در این تاریکی شب چه کنم ؟ ...
از غصه نجاتم می دهی، آب حیات من ؟
=========
حجت خدا !
قرآن را روی سر می گیرم و از پروردگار امشب می خواهم که سهم و نصیب من از این عالم تو باشی و چیزی که ندارم تا به آن تکیه کنم.
پس دستهای خالی ام را بالاتر می برم و نشان می دهم و – گویی سفارشم را کرده باشی – نام تو را می برم.